رويايـــــــــــــــــــــ سرخـــــــــــــــــــــ | ||
|
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. قصه از هنجره ایست که گره خورده به بغض
یکطرف خاطره ها ، یکطرف فاصله ها
در همه آوازها حرف آخر زیباست
آخرین حرف تو چیست؟ که به آن تکیه کنم؟
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
ما حاشيه نشين هستيم. مادرم مي گويد:پدرت هم حاشيه نشين بود، در حاشيه به دنيا آمد،در حاشيه جان کند،يعني زندگي کرد و در حاشيه مرد. من هم در حاشيه به دنيا آمده ام. ولي نمي خواهم در حاشيه بميرم. برادرم در حاشيه ي بيمارستان مرد. خواهرم هميشه مريض است. هميشه گريه مي کند،گاهي در حاشيه ي گريه کمي هم مي خندد صلح یا جنگ قشنگ است ... اگر بگذارند یه روزی پسری باخانوادش دعواش شد و از خانهزد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند بعد از یک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!! میگه نه!! میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی عذاب وجدان میگیره میرهخونه رفیقش رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختریتیکه انداختم ولی نمی دونستم خواهرتو بود ! دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتیرفیقی که یه ماه خونمون خورد خوابید ولی خواهرمونشناخت. |
|
صفحه قبل 1 صفحه بعد [ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |